

افسونگری یک زن، چقدر میتواند خشم یک مرد قدرتمند را آرام کند؟
صدای نالههای من، درد حاصل از لذت من، آیا میتواند او را، مردی که حتی هیبتش مرا به واهمه میاندازد، آرام کند؟
🔻 من پرنسس مافیا هستم!
🔻 و حالا باید باکرگیام را به دشمن پدرم تقدیم کنم!
💥 من در شرف ازدواج با مردی هستم که هیچ چیز از او نمیدانم!
یک وحشی، یاغی، قاتل بینهایت جذاب...
حتی اسم و فامیلش را هم نمیدانم!
🔪 ترسِ شب ازدواجم مرا میکشت...
وقتی فکر میکردم قرار است زیر سلطه مردی به وحشیگری و درشتاندامی او قرار بگیرم…

همهچیز از یک سنگ آغاز شد...
سنگی نایاب که نشان یک خاندان بزرگ است.
گذشته و آینده را به هم پیوند میدهد و سرنوشتی را رقم میزند که کسی انتظارش را ندارد…
🔻 او مردی در سایههاست...
🔻 کسی نام واقعیاش را نمیداند، چهرهاش را هرگز ندیدهاند...
🔻 اما هرکس نامش را بشنود، از همان راهی که آمده برمیگردد!
💀 بیـک! 💀
💥 به معنای نجیبزاده… اما نامش تنها رعب و وحشت را القا میکند!
💥 قدرت در دستان اوست؛ مردی که هیچ نشانی از او در هیچکجا نیست!
💥 اما حالا دختری وارد زندگیاش شده که او را از سایهها بیرون میکشد!
🔹 او تکنوهی حاج احمد صالح است…
🔹 بازرگانی قدرتمند که نامش در جنوب مقدس است!
🔹 و حالا، دختری که با ورودش، پرده از اسراری کهنه برمیدارد…
📌 آیا این دختر میتواند معمای این مرد مرموز را حل کند؟
📌 سرنوشت او در دنیای تاریک و قدرتطلبانهی مافیا چه خواهد شد؟

🎭 تکین تهرانی، بازیگر محبوب و کشتیگیر سابق تیم ملی که روزی از عرصه کشتی کنار میرود، وارد دنیای شهرت میشود.
🔐 او مردی است با رازی بزرگ که در دلش نهفته است…
💔 پناه یزدان، دختری که شکستهای زیادی در زندگی زناشویی تجربه کرده و بهدلیل باورهای غلط، دست و پایش بسته شده است.
💔 او از زندگی ناامید است، اما روزی تکین استاد دانشگاه او میشود.
📚 تکین به پناه کمک میکند تا اشتباهات گذشتهاش را جبران کند و به او میآموزد چگونه از زن بودنش به درستی بهره ببرد.
💋 این آموزشها و تغییرات، به نوعی زندگی پناه را دگرگون میکند، و احساسات جدیدی در دلش بیدار میشود.
📌 اما آیا تکین رازهایش را برملا خواهد کرد؟
📌 آیا پناه میتواند از گذشتهاش رها شود و آیندهای جدید بسازد؟

مامانم شونههامو تکون داد و صدام میزد:
– آنی؟ آنی؟
– هووم.
– هووم چیه؟ پاشو ببینم! مگه نمیخوای بری خیاطی؟
با شنیدن اسم خیاطی چشمامو باز کردم و سیخ نشستم و گفتم:
– ساعت چنده؟
– هشت و نیم.
– وای مامان چرا بیدارم نکردی؟
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. مامانم پشت سرم اومد و گفت:
– خودمم تازه بیدار شدم. تا تو دست و صورتتو بشوری، صبحونه رو حاضر میکنم.